در ادامه مطلب
در ادامه مطلب
در دادامه مطلب
در ادامه مطلب
در ادامه مطلب
در ادامه مطلب
در ادامه مطلب
در ادامه مطلب
خوبي بادبادك به اينه كه مي دونه
زندگيش به يه نخ نازك بنده
ولي بازم قدآسمون پروار مي كنه و ميخنده
لعنت به کسی که می دونه به غیر از اون هیچکی تو زندگیت نیست .....
به خاطر اون با کسی نمیری......
ولی بازم تنهات میذاره......
خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب ! هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد ! این جمع پر از تنــــهاییست…
مردم اینجا چه قدر مهربانند !!!
دیدند کفش ندارم ،،
برایم پا پوش درست کردند!!!!!
دیروز اومده بود دیدنم با یه شاخه گل سرخ و لبخندی که همیشه آرزوشو داشتم
گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاش کردم… وقتی رفت…
سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود…
فقط یه خواهش دارم . . !
یه روزی . . !
یه جایی . . !
بغل یه غریبه . . !
مسته مست . . !
ﺑﺎﻣﺸﺖ ﺑﮑﻮﺑﻪ ﺭﻭﻯ ﺳﯿﻨﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻪ ﺑﺮﻭﺗﻨﻬﺎﯾﻢ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﻭﻭﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻪ ﺑﮕﻪ ﻧﺰﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ
ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
هی تو اشتباه متوجه شدی...
گفته بودم لب تر کنی برات میمیرم...
اما نه به قیمت اینکه...
لبانت را با دیگری تر کنی...!!!
ببین لعنتی
دارم میخندم
به سیرکی که دلقکش گریه میکند
به مردی که سراغ زنش را از دیگران میگیرد
به پیرمردی که با آینه دردودل میکند
به پیرزنی که سالهاست
لباس شوهر مرده اش را تن میکند
به دردهایی که به درد گریه کردن هم نمیخورند
تو هم بخند
به منی که از درد عشقت روانی شدم
تنهايي...
ميخواهم هنگامي ك نيستي...
به قلبم بياموزم كه چگونه آرام باشم...
و چگونه شكوه نكنم...
وچطور از جدايي سخن نگويم...
پس از اين سكوت خواهم كرد...
هنگامي كه نيستي هيچ نخواهم گفت...
حتي به چشمهايم خواهم آموخت اشك نريزد...
تو هم سكوت كن...
اگر ميخواهي ذره ذره ريشه عشق را در قلبم نخشكاني......
حرف نزن...
من به دوريت عادت ميكنم....
بعد از مدت ها دیدمش!!!
دستامو گرفت و گفت چقدر دستات تغییر کردن....
خودمو کنترل کردم وفقط لبخندی زدم ...
تودلم گریه کردمو دم گوشش گفتم
بی معرفت...دستای من تغییر نکرده ...
دستات به دستای اون عادت کرده!!!!
من و خدایم هر روز فراموش میکنیم
او خطاهایم را و من لطف او را ...
زیباترین عاشقانه ای که برایم گفتی
وقتی بود که اسمم را با “میم” به انتها رساندی . . .
تنها که باشی
دلت حتی
از دیدنِ یک " جفت " کفش هم
میلرزد !
گاهی دلت نمی خواهد . . . دیروز را به یاد بیاوری . . .
انگیزه ای برای فردا هم نداری . . . !!! و حال هم که . . .
گاهی فقط دلت میخواهد . . .
زانوهایت را تنگ دراغوش بگیری . . .
و گوشه ای از گوشه ترین گوشهای که می شناسی . . .
بنشینی و فقط نگاه کنی !!!
گاهی دلگیری . . . شاید از خودت . . .
اینجا به مرز بی تفاوتی ها رسیده ام
در من دلهره ...
در من ترس ...
در من حتی احساس هم مرده است..
تعداد صفحات : 8